شبانه های مریم



تقریبن میشه گف امروز بدترین روز زندگیمه.امروز ک‌ روز استراحتمه بجای اینکه برم بیرون و ی هوایی عوض کنم یا . مجبور بودم صب تا شب پیش علی باشم( داوشم ک ۶ سالشه)اونم ک تا مامان از در میره بیرون وحشی میشه فقط اذیتم میکنه.اصن قابل وصف نیستن کارایی ک میکنه.بعدشم ک مامان برگشت ادای مظلومارو درمیاره و میگه آبجی همش منو میزدو مامان حرف اونو باور میکنه.بعد من باید دوساعت سرکوفت تحمل کنم و چیزی نگمالعان چن ساعته دارم گریه میکنمن بخاطر اذیتای علیبخاطر اینکه دلم خیییلی گرفتهحوصلمم سررفته انگار دارن خفم میکنن.

یکم پیش رفتم سایت قلمچی رتبه برترارو ببینماون دختری ک کم در حقمون بدی نکرده جزوشون بود.اعصابم بیشتر خرد شدب النازم میزنگم ج نمیده معلوم نیس کدوم گوریه.خدایا امروز تموم شه برم کپه مرگمو بزارم

+ اینجور مواقع کسی ک آرومم میکنه متیه.




بافکر کردن به اینهمه محدودیت شدیدی که دستو پامو بسته احسا بدبختی و بیچارگی زیادی بهم دست میده و من مستاصل ازینکه نمیتونم هیچ کاری برای بهتر شدن اوضاع بکنم فقط یه قطره اشک از چشام بیرون میاد و سعی میکنم خودمو با گوشی مشغول کنم :/حال این روزای من چرا خوب نیس ؟؟؟چرا مثل قدیما نیستم چرا انقد زندگی بهم سخت گرفته ؟؟؟دیگه داره طاقتم تموم میشه :(امروز با حرف زدن با دوستم قسمتی از خاطرات خیلی بدم زنده شد و الان هی همش جلو چشامه و اعصابمو بهم ریخته .چرا نمیتونم فراموش کنم؟؟؟شوهرم میگه تو بچه ای ولی عایا ادمهای دیگه هم خاطرات بدشون رو که نمیتونن فراموش کنن و اشکشون بایاداوریش درمیاد بچه هستن؟؟؟عایا مادرش که الان چهلو خرده ای سالشه بایاداوری تلخ ترین خاطره از بیست سال پیش و گریه کردنش بچه هست ؟؟؟بنظرم اصلا ربطی به بچه بودن ادم نداره به این ربط داره زخمت چقدر عمیقه که تاالان نتونستی فراموشش کنی :(


ن پایستگی صحبت کردن من :

ص واقعی ۱ + ص مجازی ۱ = ص واقعی ۲ + ص مجازی ۲

( ص = صحبت کردن )

درنتیجه به همون نسبت که از صحبت کردنم در دنیای واقعی کم میشه، به صحبت کردن در دنیای مجازی اضافه میشه :|

می‌دونم دیگه دارم زیادی چرت و پرت میگم :/ شما فقط به اون خط اول توجه کنید :/

 


روزهنا بدجنس شده اند!

از شنبه اش بگیر تا پنج شنبه

دلتنگی ها را قایم میکنند

آن وقت شب ها در دل تاریکی

یواشکی دست به دست میکنند آن هارا

بیچاره جمعه!

صبح که بیدار میشود

می بیند تمام خانه اش تلنبار شده از دلتنگی

بغض میکند از همان اول صبحش.


میدونین بدبختی یعنی کی؟.

اینقدر الان پریشونم که نمیدونم باید چیکار کنم.

بدبختی یعنی اونجایی که بابا درمیاره بهت میگه بیخودی دیگه تلاش نکن، اونا چندماه پیش خواستگاریشونو کردن و جوابشونم گرفتن.

میدونین این یعنی چی؟. این برای من یعنی خود خود مرگ. اون میدونست من چقد دوستش دارم. اون میدونست دارم برای یک‌ثانیه دیدنش جون میدم. اون میفهمید چقد بی تابشم، خودش بهم قول داد برام درستش میکنه.

و امروز جواب همه چراهای ذهنمو گرفتم. محمد منو دوست داشته، نه یکبار؛ چهاربار خواستگاریم کرده از بابام، ولی حالا که ناامید شده همش و جواب رد شنیده، داره فراموش میکنه. داره دلبسته یکی دیگه میشه. ای خدا من چیکار کنم؟. از دست این بابا سر به کجا بذارم؟

میگم بابا این حرفت یعنی چی؟. ما قرار گذاشته بودیم. میگه ما قراری نداشتیم، تو گفتی دوستش دارم منم گفتم بدردت نمبخوره.

راست میگن که اگه پسرا هزاربارم بهشون جواب منفی بدی عین خیالشون نیست، بازم قابلیت اینکه عاشق بشن دارن، ولی دخترا با همون بار اول جون میدن.

الان حس میکنم دارم جون میدم. منی که الان چندماهه دیوانه یه لحظه دیدنشم، حالا باید اینجوری سرم در بیاد؟.

باید الان بشنوم که محمد من چندماه پیش؛ چندبار خواستگاری کرده و جواب رد شنیده.

دلم شکست از بابام. توقع هرچیزیو ازش داشتم الا این. بابای من اینجوری نبود، خیلی دلم میخواد بفهمم کی زیر گوشش حرف زده.

خدایا؛ یکاری کن برام. دارم سکته میکنم.


روزها مظلوم نیستند؟ به نظر من چرا. بیشترشان فراموش می‌شوند. چند روز تکراری و عین هم باید بگذرد تا یکی در این میان، بشود روزی که درش دانشگاه قبول شدی، عاشق شدی یا عزادار شدی؟ اصلا در مجموع، چند روز از یک زندگیِ شصت‌ساله یاد آدم می‌ماند؟ هرچند اگر عمر به شصت برسد سال‌ها و دهه‌ها هم احتمالا گم می‌شوند. من فعلا دلم به حال روزهایم می‌سوزد که چطور تلف می‌شوند و از یادم می‌روند. از طرفی هم خوش به حال ما، که هر فکر کوتاه و هر خواب ناخوشی را نمی‌کِشیم دنبالمان و وسط همین روزها جا می‌گذاریمشان.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها